رمان احساس خاموش 10

با عجله شالمو انداختم رو سرم و مرتبش کردم..نگاهی به ساعتم انداختم جیغم رفت هوا:

-وایییی واییییی 9 شد..خدا بگم چیکارت کنه سماواتی اخه کی روزه پنج شنبه قرار میزاره..

با عجله کیفمو برداشتم و رفتم از اتاقم بیرون..مامان و بهار با چشما گرد شده به کارا شتاب زده من نگاه میکردن..مامان با همون تعجب زیادش گفت:

-چیشده دختر؟..کجا داری میری؟..امشب خونه سالاری دعوتیم..

همینجور که تند تند بند کفشهامو میبستم گفتم:

-میدونم میدونم..چند روز پیش یکی زنگ زده وقت خواسته تا با من صحبت کنه..گفته میخواد باهامون قرار داد ببنده..این سماواتی هم برا امروز بهش وقت داده..وایییی خدافظ دیرم شد..

سریع دویدم بیرون..صدا بلند مامانو که اومده بود رو تراس وایستاده بود شنیدم:

-باران دیر نیایی ها..زود بیایی شب باید زود بریم..

دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم:

-باشه مامان ظهر برمیگردم..

دوباره گفت:

-باران اروم رانندگی کنی ها..به درک دیر رسیدی خودتو به کشتن ندی..

-باشه باشه خدافظ..

 سریع نشستم تو ماشین و ریموت رو از داشبورت برداشتم درو باز کردم و با سرعت رفتم بیرون..اصلا ترمز نکردم از خونه که رفتم بیرون سریع دوباره ریموت رو زدم اما خودم واینستادم تا در کامل بسته شه..با همون سرعت رفتم..اینقدر تند میرفتم و از همه ماشینا سبقت میگرفتم که همه عاصی شده بودن..وقتی ازشون رد میشدم اینقدر بوق میزدن که کر میشدم..همون موقع بخاطره دست فرمونه خوبم خداروشکر کردم چون اگه دست فرمونم اینقدر خوب نبود شاید دیر میرسیدم یا اصلا نمیرسیدم..خداروشکر صحیح و سالم رسیدم کارخونه..ماشینو پارک کردم و با قدما بلند رفتم سمت ساختمانی که اتاقم اونجا بود..درواقع یه ساختمان داشتیم که اتاق ریاست و معاون و حسابداری و ... داخلش بود..وقتی رسیدم سرسری جواب سلام سماواتی رو دادم و گفتم:

-اقای..                                 

یکم فکر کردم فامیلیش یادم نیومد..این روزها اینقدر اعصابم متشنج بود بخاطره عروسی دیگه هیچی تو ذهنم نمیمونه..اخر مجبور شدم از سماواتی بپرسم:

-این اقایی باهاش قرار دارم فامیلیش چی بود؟

یکم با تعجب نگام کرد..اخه سابقه نداشته من چیزی یادم بره..با نگاهه جدی من خودشو جمع وجور کرد و گفت:

-اقای سینایی..

سرمو تکون دادم و گفتم:

-اومده؟

سرشو تکون داد و گفت:

-بله..همین قبل از شما رسیدن..دارن با اقای محبی صبحت میکنن..

اقای محبی معاون کارخونه بود..34سالش بود و مجرد..بابام خودش استخدامش کرده بود..همیشه هم میگفت خیلی قابل اعتماده..الحق که خیلی خوب اعتماد منو جلب کرد..بخاطره مجرد بودنش میخواستم عذرشو بخوام اما دیدم دیگه کسیو مثلش پیدا نمیکنم و مهمتر از همه اینکه هیچ نگاهه بدی ازش ندیدم..همیشه مثله برادرا بزرگتر بهم نگاه میکرد و میگفت اقای راد جای پدرم بودن شماهم مثله خواهرم..به تنها کسی که اعتماد دارم اقای محبی بعد از اون خانوم سماواتی و همچنین ابدارچی کارخونه..

 -تو اتاق جلسه هستن؟..

-بله..

-بسیار خوب..به کارت برس..

رفتم تو اتاقم..کیفمو گذاشتم تو اتاق دستی به شالم کشیدم..وقتی از مرتب بودنم مطمئن شدم راه افتادم رفتم سمت اتاق جلسات..وقتی رسیدم پشت در شنیدم اقای محبی داشت درمورده یه سری شرایطا باهاش صحبت میکرد..با اخما درهم و نگاه جدی درو باز کردم رفتم داخل..من با همین اخم و همین جدیت نگاه تونستم پیشرفت کنم چون خودم میدونستم همه از یه دختر میخوان سواستفاده کنن..وقتی رفتم داخل با دیدن سینایی تعجب کردم اما به رو خودم نیاوردم..اخه خیلی بیشتر از اونی که فکرشو میکردم جوون بود..یه پسر حدود 28ساله..نشستم و با جدیت شروع کردم..همه شرایطامونو براش گفتم و هرچی که لازم بود بدونه رو گفتم..اونم همه رو قبول کرد و قرار دادو بستیم..سه تایی اومدیم از اتاق بیرون..نگاهی به ساعت کردم اوووووه 12شد تا برسم خونه میشه یک،یک و نیم..وقتی سینایی رفت به محبی گفتم:

-زیادی جوون بود..

-اره اما شرکت ماله باباشه این فقط قرار دادها و یه سری کارا دیگه رو انجام میده..من قشنگ همه چیو پرسیدم ازش تا مطمئن شم..

-مثل همیشه حواستون به همه چی هست..ممنونم..

با تواضع سرشو خم کرد و گفت:

-وظیفم بود خانوم راد..

-خوب اقای محبی من امشب جایی مهمونم فقط برا جلسه اومدم شما مراقب همه چی باشین..

-باشه حتما..خیالتون راحت باشه..

-ممنون..خدانگهدار..

-خدانگهدارتون..

رفتم پیش سماواتی..پنج شنبه بود بهتره بفرستمش پیش خانوادش..ملایمتر از همیشه گفتم:

-خانوم سماواتی بهتره بری خونه..پنج شنبه اس کاری ام نیست دیگه..برو امروز و فردا رو پیش خانوادت باش..

با خوشحالی سرشو گرفت پایین و گفت:

-ممنون خانوم راد..جبران میکنم..

دلم براش سوخت..ما چقدر راحت زندگی میکنیم یکی هم مثله این بنده خدا بخاطره شهریه دانشگاه باید کار کنه و ارزو بودن یه دل سیر کناره خانوادشو داشته باشه..با مهربونی گفتم:

-این چه حرفیه..برو خوش باش عزیزم..

-بازم مرسی..خداحافظ..

-خدانگهدار..

رفتم سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت خونه..ارومتر میرفتم چون تا شب که میخواستیم بریم خونه امیر اینا دیگه کاری نداشتم..وقتی رسیدم خونه طبق معمول ماشینو پارک کردم و رفتم داخل..یکم با مامان و بهار حرف زدیم و نهار خوردیم..بعد از یه استراحت کوتاه رفتیم اماده شدیم و راه افتادیم سمت خونه امیراینا..وقتی رسیدیم زنگ درو که زدم امیرمحمد ایفونو جواب داد و گفت درو باز میکنم ماشینو بیار داخل..ماشینو که پارک کردم رفتیم سمت خونشون..عمو و خاله اومده بودن جلو در استقبالمون..مامان اول رفت داخل و با خاله و عمو احوال پرسی گرمی کرد..به پسرا که رسید سریع دوتایی سلام کردن..مامان با محبت جوابشونو داد:

-سلام پسرا گلم..خوبین؟

دوتاشون تشکر کردن اونم رفت تو سالن..بعد منو بهار باهم رفتیم داخل..خاله و عمو حالمون رو پرسیدن ماهم جواب دادیم و هدیه هایی که براشون خریده بودم و بهار گذاشته بود تو دوتا باکس خیلی قشنگ دادم بهشون اوناهم کلی تشکر کردن و گفتن لازم نبوده و از این حرفا..بهار یه پالتو کرمی و شلوار جین قهوه ای و شال کرم قهوه ای پوشیده بود..دسته گل بزرگی هم که خریده بودیم دستش بود..وقتی رسید به پسرا با خوشحالی سلام کرد و برا اینکه راحت باشه دست گل رو انداخت تو بغل امیرمحمد..با امیرعلی که داشت از خنده میترکید دست داد و گفت:

-اقا داماد خوبی؟

امیرعلی دستشو به گرمی فشرد و گفت:

-ممنون تو خوبی خواهر زن؟

-خوبم مرسی..

برگشت سمت امیرمحمد و گفت:

-شما خوبی؟

امیرمحمد با غیض نگاش کرد و گفت:

-اگه دسته گل رو بگیرین بله خوبم..

بهار هم با زیرکی گفت:

-خوب واسه شما اوردیم دیگه..میخواستی چیکارش کنم؟...

-باید میدادی به دامادت..

بعد با چشم و ابرو امیرعلی رو نشون داد..بهار پالتو و شالشو در اورد اویزون کرد و در همون حالت گفت:

-خسته میشه دامادم..پس تو چیکاره ای..

بعدم راه افتاد رفت پیش مامان..امیرمحمد چشماش در اومد و با عصبانیت یه بچه پررو نثارش کرد..وقتی اروم سلام کردم امیرمحمد یادش رفت بهار باهاش چیکار کرد سریع دسته گل رو انداخت تو بغل امیرعلی و منو گرفت تو بغلش و گفت:

-سلام ابجی جونم..خوبی؟

با لبخند خودمو کشیدم بیرون از بغلش و گفتم:

-مرسی داداش تو خوبی؟..

-عالیم..بیا بریم بشین..

دستمو گرفتم جلو امیرعلی و گفتم:

-سلام خوبی؟

دستمو فشرد و گفت:

-مرسی تو خوبی؟..

سرمو تکون دادم و گفتم:

-ممنون!..

منم پالتو سفید و شال سفیدمو دراوردم اویزون کردم..هممون رفتیم تو سالن نشستیم..یه پیراهن سفید دکمه دار ساده مدل مردونه پوشیده بودم..اندامی بود و خیلی شیک..موهامم بالا سرم محکم بسته بودم..شلوار سفید کتونی هم پام بود..ساده و شیک شده بودم..بهار هم زیر پالتوش یه تیشرت قهوه ای استین سه ربع که جلوش یه قلب خیلی بزرگ قرمز بود پوشیده بود موهاشم با یه کلیپس بالا سرش جمع کرده بود..اول به تعارفات گذاشت بعد از نیم ساعت بزرگا شروع کردن با هم صحبت کردن ما 4نفر هم رفتیم تو اون یکی سالن کناره هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن..بهار دستاشو کوبید بهم و گفت:

-جمعه اینده عروسی نگینه..میریم هممون؟؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

-نگین دنبال کار بود..مهران گفت اگه جای مطمئنی باشه میزاره نگین کار کنه..تصمیم گرفتم تو کارخونه یه کاری کناره حسابدارم براش ردیف کنم..اما چون هنوز درست نمیشناسمش نمیتونم بهش اعتماد کنم..تصمیم گرفتم برم عروسیش با خانوادشون اشنا شم بعد تصمیم بگیرم دربارش..

صدا امیرمحمد رو شنیدم:

-نگین کیه؟..

بهار با هیجان شروع کرد به توضیح دادن طریق اشنایی ما با نگین اینا..بعد که خوب همه چیو تعریف کرد حتی مدل صبحانه خوردنمونم برا امیرمحمد توضیح داد ساکت شد..امیرمحمد سرشو تکون داد و گفت:

-اره بهتره اول بشناسیش بعد بهش کار بدی..

سرمو تکون دادم..بهار دوباره با هیجان گفت:

-حالا هر چهار نفرمون میریم؟..

منو بهار و امیرمحمد رفتنمونو اعلام کردیم فقط موند امیرعلی که بهار و امیرمحمد با چشماشون میگفتن تو هم بیا..سرشو تکون داد و گفت:

-اوکی..منم میام..

بهار شروع کرد دست زدن..امیرمحمد هم همراهیش کرد..با لذت خاصی به دوتاشون نگاه میکردم..نگام به هردوتاشون مثل هم بود..همینجوری که به بهار نگاه میکردم به امیرمحمد هم نگاه میکردم..واقعا هم امیرمحمد رو مثل بهار دوست داشتم..هیچ فرقی برام نداشتن..داشتیم حرف میزدیم و هرکدوممون درباره نگین و مهران یه نظر میدادیم که صدا ایفون بلند شد..نگاه هممون رفت سمت ایفون..امیرمحمد بلند به خاله گفت:

-مامان منتظر کسی بودین؟..

-نه پسرم قرار نبوده کسی بیاد..حالا برو درو باز کن ببین کیه..

امیرمحمد رفت سمت ایفون درو باز کنه..بعد از چنددقیقه با صورت جمع شده اومد و بلند جوری که بزرگترا تو اون سالن بشنون گفت:

-عمو ارسلان با خانوادش اومدن پیشتون..

خوب عموش اومده دیگه چرا صورتش جمع شده..وقتی چشمم افتاد به امیرعلی دیدم اونم با غیض و چندش مثل امیرمحمد صورتشو جمع کرده..نگاه پر از تعجبی به بهار انداختم که دیدم اونم مثل من تعجب کرده..خاله و عمو رفتن سمت در استقبال مهمونا..امیرمحمد نشست کنارم و دستشو انداخت دور شونم..با تعجب گفتم:

-چیزی شده؟

سرشو تکون داد و گفت:

-عموم دوتا دختره اویزون داره با یه پسره بدتر از دختراش..الان دختراش میان اویزون منو امیرعلی میشن..پسرشم اویزون یکی از شما..برا همین اومدم کنارتون جرات نکنه بیاد این سمت..اگه اومد حالیش میکنم پسره عقده ای رو..

با تعجب به صورتش نگاه میکردم که از عصبانیت و غیرت سرخ شده بود..با لبخند نگاش کردم و گفتم:

-چه داداش غیرتی دارم..

انگار حوصله شوخی نداشت چون چیزی نگفت..بعد از چند دقیقه صدا خاله رو شنیدم که داشت میگفت:

-شما برین پیش بچه ها تو اون یکی سالن دور هم جمع شدن..برین پیششون..

بعد از اونم صدا تق تق کفشی اومد..وقتی 3تایی با خوشحالی و خنده اومدن تو سالن ما بلند شدیم وایستادیم..امیرمحمد دستشو از دور شونم برداشت دستمو گرفت..اومدن جلو دخترا سلام کردن و دست دادن بهمون..ماهم جواب دادیم..پسره هم با نگاهه هیزش به منو بهار سلام کرد و دستشو اورد جلو اما من بی توجه به دستش فقط جواب سلامشو دادم..بهار بیچاره نتونست دست نده بهش دستشو گذاشت تو دستش و سریع کشیدش عقب..همینجورو ایستاده بودیم که یکی از دخترا گفت:

-معرفی نمیکنین؟..

امیرعلی معرفی کردن رو به عهده گرفت..دستشو گرفت سمت همون دختره که گفته بود معرفی نمیکنین و گفت:

-ایشون دختر عموم صبا جان هستن..

یه دختره تقریبا خوشگل با کلی ارایش..چشم و ابرو مشکی و بینی عملی و لبا کوچیک و باریک..یه پالتو تنگ تا زیر زانو قرمز پوشیده بود با شلوار لوله ای مشکی و شال قرمز مشکی..امیرعلی اون یکی دختره رو نشون داد و گفت:

-رها جان هم اون یکی دختر عموم..

رها هم شباهت زیادی به خواهرش داشت..چشم و ابرو مشکی..بینی عملی و لبا یکم درشت تر از لبا خواهرش..فقط صورت صبا بیضی شکل بود اما رها صورت گرد و تپلی داشت..خودشم از صبا خیلی تپل تر و چاق تر بود..دوتاشون خوشگل بودن..امیر نگاهه تیز و تندی به پسره انداخت و گفت:

-ایشون هم پسرعموم نیما جان هستن..

نیما هم یه پسره قدبلند و لاغر اندام..پوست گندمگونی داشت اما اگه نگاهه هیزشو فاکتور بگیریم صورت بانمکی داشت..اونم چشم و ابرو مشکی بود و بینی یکم عقابی و لبا باریک..منو بهار به رسم ادب ابراز خوشحالی کردیم اونا هم جوابمونو نه چندان دوستانه دادن..امیرعلی اومد بین منو بهار وایستاد دستشو انداخت دور شونم و گفت:

-ایشون باران جان هستن نامزده بنده..

رنگ از روی دخترا پرید..با تعجب و شوکه نگامون کردن..صبا زودتر از بقیه به خودش اومد با صدا لرزونی گفت:

-نامزدت؟..

-اره دیگه چندروز دیگه کارت عروسیم میرسه خدمتتون..

بعد پیروزمندانه و خوشحال بهشون نگاه کرد..انگار اینجوری خودشو از دست اونا نجات داد..امیرعلی دست بهارو که ساکت وایستاده بود و به جمع نگاه میکرد رو گرفت گفت:

-ایشون هم بهار جان خواهر زنمه..خواهر خودمم هست..

بهار با لبخند به امیرعلی نگاه کرد..لبخند رو لبا دخترا ماسیده بود..هممون نشستیم که رها رفت پیش امیرمحمد..صبا هم رفت پیش امیرعلی نشست..منو بهار هم روی دوتا مبل تکی نشستیم یکم از هم دور بودیم..نیما هم با نگاهه هیز و لبخنده چندش اوری به منو بهار نگاه میکرد..اخمامو کشیده بودم تو هم و سرمو انداخته بودم پایین..نگاهی به بهار انداختم که دیدم مستعصل و کلافه داره به امیرمحمد و امیرعلی نگاه میکنه اما اونا حواسش نبود..صبا و رها مخشونو کار گرفته بودن..اخمام بدتر کشیده شد توهم..امیرمحمد نگاهی به اطرافش کرد انگار سنگینی نگاهی رو حس کرده بود داشت دنبال نگاه میگشت و وقتی دید بهار داره نگاش میکنه بلند شد رفت پیشش..یکم با بهار حرف زد بعد بلند شد رفت سمت نیما با اونم یکم حرف زد..نیما دیگه به بهار نگاه نمیکرد..نفس راحتی کشیدم..بهار دختر حساسی بود میدونستم از نگاهه نیما کلافه شده..

امیرعلی بهم نگاه کرد و با چشمایی که التماس میکردن حرفشو قبول کنم گفت:

-بارانم..بیا پیش من بشین چرا اینقدر دور رفتی..بلند شو بیا..

با تعجب به امیرعلی نگاه میکردم..باید نقش بازی میکردم..وقتی التماس نگاشو دیدم فهمیدم ازم میخواد از دست صبا نجاتش بدم..برا همین با لبخند خیلی خوشگلی گفتم:

-من بیام اونجا کجا بشینم؟..تو بیا پیش من که تنها هم باشیم..

بعد چشمکی به صبا زدم و گفتم:

-البته اگه صبا جان ناراحت نمیشه..

صبا با عصبانیتی که کاملا مشهود بود گفت:

-تو نمیتونی صمیمیت بین منو امیرعلی رو از بین ببری..قبل از اینکه نامزد تو باشه پسرعمو من بوده..ما همبازی دوران بچگی هم هستیم..از همون کودکی باهم بزرگ شدیم و بهم وابسته هستیم..امیرعلی نمیدونم چرا اومده خواستگاری تو اما تو هیچ حقی نداری مارو از هم جداکنی..

پوووف از همین اول شروع کرد..صبا مثلا میخواست حسادته منو تحریک کنه که بزارم همیشه اویزون امیرعلی باشه یا فکر کنم قضیشون جدیه بکشم کنار..صبا بیچاره نمیدونست اصلا این وسط احساسی نیست که اون بخواد از بین ببرش با این حرفا..امیرعلی و امیرمحمد با تعجب به صبا نگاه میکردن..با خونسردی که تو این چهار سال خیلی خوب باهاش انس گرفته بودم و مثله خودش در کمال پررویی گفتم:

-عزیزم حرفت درسته..اما شنیدی که میگن نزدیک ترین افراد بهم زن و شوهر هستن..الان دیگه پسرعموت صاحب داره..پس مراقب رفتارت باش..تا الان هرچقدر باهاش صمیمی بودی از این به بعد من،باران،نامزدش،که قراره تا چند روز اینده همسرش بشم بهت اجازه نمیدم مثل قبل باهاش رفتار کنی..میدونم توهم نمیخواهی زن پسرعموت و همچنین خوده پسرعموت ناراحت بشن..امیدوارم قصدت این نباشه که اوقات مارو تلخ کنی..

کارد میزدی خون صبا در نمیومد..اخ دلم خنک شد..جدا از اینکه داشتم نقش بازی میکردم،از حرفاش خیلی حرصم گرفته بود که خودمو خالی کردم..امیرعلی و امیرمحمد با افتخار بهم نگاه میکردن..صبا نگاهی به امیرعلی کرد و با غیض و عصبانیت گفت:

-نامزد جونت داره بهم توهین میکنه چیزی بهش نمیگی؟..

قبل از اینکه امیرعلی چیزی بگه گفتم:

-عزیزم کدوم حرفم توهین بود؟..چون نمیخوام نامزدم با هر دختری صمیمی بشه این توهینه؟..چون نمیخوام کسی دوران شیرین نامزدیمونو تلخ کنه این توهینه؟..

صبا با عصبانیت گفت:

-اما من هرکسی نیستم دختر عموشم..

ببین دختره زبون نفهم روز اول اشنایی رو چه جوری خراب کرد..نزاشت از دیدار بعد شروع کنه از همین اول شمشیر رو از رو بست..پامو انداختم رو اون یکی پامو بازم با خونسردی بهش نگاه کردم و گفتم:

-برا من فرقی با دخترا غریبه نداری..تو یا هردختره اشنا و غریبی باشه بهش اجازه نمیدم با نامزدم راحت برخورد کنه..اون الان دیگه ماله منه..امیدوارم راحت بتونی اینو بپذیری..میدونم سخته اما ناچاری قبول کنی..

صبا لال شد..دیگه نتونست چیزی بگه..خیلی خوب بلدم جواب اینجور ادمارو بدم..نگاهی به امیرعلی کردم که خوشحالی از چشماش میبارید..خیلی خوشحال بود که از دسته اون دختره سمج نجاتش دادم..امیر بلند شد اومد پیشم نشست و با لبخند نگام کرد..امیرمحمد هم با لبخند نگامون میکرد..رها هم مثله خواهرش از عصبانیت داشت میترکید..اما نیما با هیجان به نمایشی که خواهرش راه انداخته بود نگاه میکرد و منتظر بود ببینه کی کم میاره که خواهرش کم اورد..داشتم به تشکر اروم امیرعلی جواب میدادم که سنگینی نگاهی رو حس کردم..سرمو که اوردم بالا نگام افتاد به امیرمحمد که داشت با التماس بهم نگاه میکرد..اینقدر نگاش پراز التماس بود که میخواستم بترکم از خنده اما یهو جلوشو گرفتم..فقط لبخندی رو لبام موند..امیرعلی رد نگامو گرفت وقتی به امیرمحمد رسید زد زیر خنده..همه با تعجب نگاش میکردن فقط منو امیرمحمد میدونستیم جریان چیه..اینقدر بلند و از ته دل میخندید که هممون فقط نگاش میکردیم....صبا انگار هنوز از حرفم عصبانی بود چون گفت:

-نامزدت مگه دلقکه که اینجوری میخندی؟..خوب بلده بخندونتا..حالا چی بهت گفت؟..

امیرعلی خندشو جمع کرد و چشم تو چشم صبا شد و با سردترین صدایی که میتونست گفت:

-اول اینکه دلقک تویی با اون نقاشی اب رنگی که رو صورتت انجام دادی!..

بعد با چشم و ابرو به ارایشش اشاره کرد و ادامه داد:

-دوما اگه میخواست بلند میگفت تا همه بشنون..اوکی؟!..

صبا پشت چشمی نازک کرد و روشو برگردوند..امشب همه همت کردن حالشو بگیرن اساسی..نگاهی به رها کردم بعد گوشیمو از جیبم دراوردم یکم باهاش کار کردم بعد بلند گفتم:

-امیرمحمد داداش بیا اینجا اینو ببین..توهم یه نظر بده..امیرعلی که میگه خیلی خوبه..

امیرعلی که قبل از حرف زدنم بلند شده بود گفت:

-اِ میخواستم ببرمت یه چیزی نشونت بدم..

نگاهی به امیرعلی کردم و یکم اخمامو کشیدم توهم..نمیخواستم باهاش برم این از نگاهم کاملا پیدا بود..اما اگه نمیرفتم سوژه میدادم دست صبا..امیرعلی چشماشو باز و بسته کرد که خیالم راحت شه بلند شدم و رو به بهار گفتم:

-بهارم..ابجی اون عکسی که امروز گرفتیم به امیرمحمد نشون بده ببین نظرش چیه..

بعد چشمکی هم بهش زدم و با امیرعلی بعد از گفتن الان برمیگردیم به بقیه راه افتادیم..با اخم پشت سر امیرعلی حرکت کردم..نمیدونم این دیگه چه حرفی بود که منو دنبال خودش راه انداخت..همینجور با قدما محکم پشت سرش میرفتم که دیدم راه بیرون سالن رو داره میره..تعجب کردم اما چیزی نگفتم تا خودش دلیل کارشو بگه..وقتی رسیدیم جلو در ورودی برگشت سمتم و گفت:

-پالتوت رو بپوش بیرون سرده..

شاکی نگاش کردم و گفتم:

-ببخشید میشه بفرمایید چرا منو میخواهین ببرین بیرون؟

-تو بپوش بیا میگم بهت..

با غیض پالتومو برداشتم و انداختم رو شونه هام و دنبالش رفتم..راه افتاد سمت راست خونشون منم بی حرف و با سری که انداخته بودم پایین دنبالش میرفتم..وقتی احساس کردم وایستاد سرمو اوردم بالا..مات روبه روم شدم..چشمام از حیرت گشاد شدن..وای خدای من چی جلوم میدیدم..چقدر قشنگ بود اینجا..یه تیکه از بهشت بود..یه قسمت از حیاطو مثل گلخونه درست کرده بودن و انواع گلها رو توش کاشته بودن و پرورش داده بودن..یه ابشار مصنوعی اخر گلا درست کرده بودن که یه جوی خیلی باریک بهش وصل بود و از وسط گلا رد میشد..بوی محبوبه ها شب داشت مستم میکرد..چقدر اینجا خوشگل بود..جای بهار خالی که کلی ذوق کنه و هی عکس بگیره..نتونستم جلو حیرتمو بگیرم..دستمو گذاشتم رو دهنم و گفتم:

-وای خدای من اینجا یه تیکه از بهشته..

با کج خندی نگام کرد و گفت:

-میدونستم خوشت میاد..اوردمت اینجا به عنوان تشکر که از دست اون دختره کَنه راحتم کردی..

باچشمایی پر از شوق بهش نگاه کردم و گفتم:

-اینجا خیلی قشنگه..کاره کیه؟

با همون لبخنده کج رو لباش گفت:

-کاره بابامه..مامانم عاشق گل و گیاهه..بابامم اینجارو واسش درست کرده..

-ایول به عمو..یه تیکه از بهشتو برا خانومش درست کرده..

سرشو تکون داد و گفت:

-بابام عاشقه دیگه..

با لبخند سرمو تکون دادم..واقعا هم عمو عاشق بوده که یه همچین هدیه ای به خانومش داده..بوی گلا باهم قاطی شده بود و داشت دیوونه م میکرد..یه خاطره خیلی دور اومد تو ذهنم..خیره به گلها و مست بوشون برگشته بودم به گذشته..به زمانی که فقط 20سالم بود و پر از شور و هیجان..

«-نه نه اینو نمیخوام..برام نرگس بگیر..

-ای به چشم خانوم..هرچی دوست داشته باشی میگیرم برات..

همین که رفت سمت گلا نرگس تا چند شاخه برام بگیره چشمم خورد به گلا رز خیلی خوشگلی که اونجا بودن..با صدا بلند گفتم:

-وای وای نه..نرگس نمیخوام برام رز بگیر..

برگشت با عشق بهم نگاه کرد و گفت:

-خانومی از هرکدوم میخواهی بگو تا واست بگیرم..اول خوب نگاه کن بعد خودت هرچقدر و از هرکدوم خواستی بردار..

-وای باشه!..

رفتم سمت گلا رز دوتا شاخه از صورتی و ابی قشنگشون برداشتم..بعد رفتم سمت نرگسا از اونا هم برداشتم..وقتی لیلیومایی که کناره نرگسا بودن رو دیدم نتونستم ازشون بگذرم یه شاخه هم از اونا برداشتم..چندتا داوودی و میخک هم برداشتم..تو گلفروشی قدم میزدم و از هرکدوم گلا طبیعی یکی دو شاخه برمیداشتم..عجب روزی بود اون روز..رفتم پیشش با خجالت بهش نگاه کردم و گفتم:

-خیلی برداشتم نه؟..

بعد سرمو انداختم پایین..انگشتا گرم و کشیدشو گذاشت زیر چونم سرمو اورد بالا و گفت:

-من تمام گلا دنیا رو هم به پای گل خودم بریزم بازم کمه..

با خجالت تو چشماش نگاه کردم که اون یکی دستم که خالی بود رو گرفت رفتیم پیش صاحب مغازه تا گلارو برام بپیچه..»

با صدا امیرعلی از هپروت اومدم بیرون..بازم اون بغض لعنتی چنگ زده بود به گلوم..با زندگی من چیکار کرده بود..زندگیمو نابود کرد..گنگ به امیرعلی نگاه کردم که دیدم با نگرانی نگام میکنه و میگه:

-باران..باران حالت خوبه؟

سرمو تکون دادم..فهمیدم خیلی وقته تو فکر بودم..سرمو انداختم پایین و گفتم:

-اره خوبم..سردمه میشه بریم تو؟

-اره بریم..اتفاقا الان امیرمحمد صدامون کرد برا شام..

دو طرف پالتومو گرفتم محکم پیچیدم دور خودم و راه افتادم سمت خونه که امیرعلی گفت:

-نمیخواهی از گلا چند شاخه برا خودت بچینی..

تند برگشتم طرفش و کلافه گفتم:

-نه نه مرسی..نمیخواد..

سرشو تکون داد و باهم رفتیم سمت خونه..پالتومو جلو در اویزون کردم..شونه به شونه امیرعلی رفتیم داخل..مامان و خاله با لبخند نگامون میکردن..بهشون لبخند زدم و رو به عمو گفتم:

-وای عمو چیکار کردین شما..امیر بردم اون گلخونه ای که درست کردین رو بهم نشون داد..

عمو نگاهی به خاله انداخت و گفت:

-خوشت اومد دخترم؟

-اره خیلی قشنگ بود..به امیرم گفتم اونجا یه تیکه از بهشته..

عمو سرشو تکون داد و گفت:

-دخترم هرموقع خواستی برو اونجا و از هرکدوم گلا خواستی واسه خودت بچین..

-ممنون عمو..

همه باهم بلند شدیم بریم شام بخوریم..وقتی عمو و زن عمو امیرو دیدم واقعا خوشم اومد ازشون

نظرات شما عزیزان:

سحر
ساعت19:47---26 تير 1393
سلام وای این رمان خیلی قشنگه تورو خدا ادامشو بذار زودتر

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


موضوعات مرتبط: رمان احساس خاموش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 25 تير 1393برچسب:, | 18:51 | نویسنده : sarina |
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.